سفارش تبلیغ
صبا ویژن
علی

وقتی که مهربونن ———- مثل یه خرگوش ملوس دوست داشتنین


وقتی که اعصبانی میشن ———- مثل دیونه ها میشن دیگه نمیشه رفت سمتشون


وقتی غر میزنن ——— مثل مگس میرن رو اعصابت



وقتی که ناز میکنن ———- مثل یه بچه نق نقو اعصابتو خورد میکنن


وقتی که دروغ میگن ——— قیافشون شبیه سوسک میشه


وقتی ناراحت میشن ———- مثل یه گنجشک تیر خورده دلسوز میشن


وقتی خوشحال میشن ——– مثل کانگورو اینور اونور میپرن


وقتی جیغ میزنن ——— مثل یه سوزن که بهت میزنن از جا میپری


وقتی که بترسن ——— مثل موش سریع یه جا قایم میشن


وقتی خجالت بکشن (البته اگه بکشن) ——- مثل لبو قرمز میشن


وقتی که حرف میزنن ——– مثل رادیو خراب باید بزنی تو سرش تا قطع شه


وقتی که گریه میکنن ———— مثل بچه های شیش ماهه حتما باید نازش کنی تا آروم شه


وقتی سیریش میشن——مث کنه میچسبن به ادمش


نوشته شده در جمعه 90/10/23ساعت 6:47 عصر توسط علی نظرات ( ) |

در این تصویر به جز خط های عمودی سفید و مشکی، چه تصویری را مشاهده می کنید

 







برای مشاهده تصویر پنهان در این مطلب می توانید از مانیتور چند قدم فاصله بگیرید .


نوشته شده در جمعه 90/9/25ساعت 11:11 عصر توسط علی نظرات ( ) |

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/23ساعت 12:6 صبح توسط علی نظرات ( ) |

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند.

یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد.

آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند.

وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!!!!!!


نوشته شده در شنبه 90/6/12ساعت 4:36 عصر توسط علی نظرات ( ) |

میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون "بنز" و "ب ام و" جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن
. خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فر زندان من هستند و بهشت به همه فر زندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نسیت! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!! جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟ جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟ شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم .... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...


نوشته شده در شنبه 90/6/12ساعت 4:28 عصر توسط علی نظرات ( ) |
   1   2      >


کد قالب جدید قالب های پیچک